بدون شرح

[ پنج شنبه 26 تير 1398برچسب:, ] [ 23:52 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

رمان عشق پاییزی (فصل اول)

روز اول مدرسه بود مثل همیشه کاروبار سرویس مدارس به هم ریخته بود مجبوربودم پیاده به خانه بروم خانه حدودا سه خیابان ان طرف تر بود اما مامان من رالوس کرده بود هرچی باشه من آخری هستم ودختر ...
توفامیل ماهم به جز من دختری نبود...ازمدرسه خارج شدم به نظرم معلم دین وزندگی خوبی داشتیم این قدر دین،دین،کرد که همه سردرد گرفتیم مخصوصا من که دیشب تا صبح نخوابیده بودم ....برای فکرکردن به خواستگار.اخه یه دختر سوم دبیرستان چی از زندگی میدونه ....اه اینم زندگیه، هرروز مریم دوستم میره خونه مادربزرگش وگرنه این قدر حرف می زدیم که من افسرده نباشم... قدم می زدم وسنگ فرش هارامترمی کردم که مانعی سرراهم دیدم من هم دلم از تمام پسر ها پربود ......
و با تجربه بودم نه که فکرکنید ادم بدی بودما فقط کمی بی ادب وپررو بودم ....سرم رابلند کردم وگفتم: باز که این طرفا افتابی شدی؟
پسر:سلام روکه خوردی. مزاحم ..مزاحمه ...یا شماره روبردار یا همین دنیا قیامت درست می کنم ...!
-وای...وای .....ترسیدم اقای مزاحم دختر زیاده ...منم لجباز هرروز اومدی گفتم نه بازم میگم نه....چون التماس کردنت رو دوست دارم قیامت گر!
پسر:اماتو فرق داری خوب یکی بگو مثل خودت من میرم .
-اِممم...خوب مامان جونت. بروگمشو پسره ی بی کار اون از پارسالت جلوی دم مدرسه چادر زدی تا امداد من باشی ...
پسر:دیدی که به خاطرت توکلاس موسیقی اومدم....درضمن مانتوی نفتی چی بودامسال بااین سرمه ای ترکوندی ها !
-توهم مثل ندید پدیدا میمونی ... یارو من که میدونم روزی صد تا دختر رو دور انگشتت می چرخونی پس گورتو گم کن...درضمن کلاس شنا نیومدی...!!!
پسر:یابازور سوار ماشین میشی یا حسابت رومی رسم. بابا دوکلام حرف حساب دارم بعدبرو. فقط کلاس شنا روهم اومدم یادت نیست ....حتی شیرجه روخودت یادم دادی!


[ دو شنبه 14 مهر 1393برچسب:رمان عشق پاییزی (فصل اول), ] [ 14:2 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

قاصدکها

 

naghmehsara.ir-(6)

 

نمی دانم آخر این دلتنگی ها به کجا خواهد رسید…

دنیا پــــــُر شده از قاصدکهایی که

راهشان را گم می کنند!!

نـــــــه میتوانی خبری دهی …

و نــــــــه خبری بگیری !

[ دو شنبه 14 مهر 1393برچسب:قاصدکها, ] [ 14:0 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

خالی ام از احساس …

 

naghmehsara.ir-(7)

 

خوبم …

باور کنید …؛

اشک ها را ریخته ام …

غصه ها را خورده ام …؛

نبودن ها را شمرده ام …؛

این روزها که می گذرد …

خالی ام …؛

خالی ام از خشم، دلتنگی، نفرت …؛

و حتی از عشق …!

خالی ام از احساس …

[ دو شنبه 14 مهر 1393برچسب:خالی ام از احساس …, ] [ 13:59 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

می خوام بفهمی چقدر عاشـــــقت بودم...!

دختر: شنیدم داری ازدواج می کنی .. مبارکه ..

خوشحال شدم شنیدم..

پسر: ممنون ، انشالله قسمت شما..

دختر: می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام؟؟؟

پسر: چی می خوای؟

دختر: اگه یه روز صاحب یه دختر شدی می شه اسم منو روش بذاری؟

پسر: چرا؟

میخوای هر موقع که نگاش می کنم ..صداش می کنم درد بکشم؟؟

دختر: نه.. !!

آخه دخترا عاشق باباهاشون می شن..

می خوام بفهمی چقدر عاشـــــقت بودم...!

[ دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:می خوام بفهمی چقدر عاشـــــقت بودم,,,!, ] [ 12:30 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

قسمت نیست

دیار عاشقی هم شهر هرت داره !

    خیلی راحت دل می دزدن ، دل می برن ، دل می شکنن

 آنکه می رود فقط می رود ولی آنکه می ماند درد می کشد ، غصه می خورد ، بغض می کند ، اشک

می ریزد و تمام اینها روحش را به آتش می کشد و در انتظار بازگشت کسی که هرگز باز نخواهد گشت

آرام آرام خاکستر می شود …
  

  آری ، این است خاصیت عشق یک طرفه …

 

***

دلم میگیرد وقتی میبینم:

من هستم...

اون هم هست...

اما... قسمت نیست......

[ دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:قسمت نیست, ] [ 12:29 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

دوست داره!

 

وقتی دستت تو دست عشقته و آروم یه فشار کوچیک به دستت میده ...

بی تفاوت ازین فشار رد نشیا

داره باهات حرف میزنه

...

میگه دوست داره!

میگه هوات و داره!

میگه حواست به من باشه!

میگه حواسش بهت هس!

میگه تنها نیستیا!

میگه....

تو هم همینجور که دستت تو دستشه

آروم انگشت شصتت و بکش رو انگشتاش...


آره

یه وقتایی بی صدا و بی نگاه حرف بزنین

 

[ دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:دوست داره, ] [ 12:26 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

مرزدیوانگی...

دختری از حکیمی پرسید

چرا تا مرز دیوانگی عاشق کسی میشوم

در حالی که میدانم در نهایت به اون نمیرسم ؟

حکیم جواب داد:به من بگو چرا زندگی میکنیم

در حالی که میدانیم در آخر می میریم !؟

[ دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:مرزدیوانگی,,,, ] [ 12:23 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

گنجشک...

دوتا گنجشک بودن...یکی داخل اتاق ،یکی بیرون پشت شیشه

گنجشک کوچولوازپشت

شیشه گفت:من همیشه باهات میمونم قول میدم

وگنجشک کوچولوگفت:من واقعاعاشقتم.اماگنجشک توی اتاق بازهم فقط

نگاش کرد!امروزدیدم گنجشک کوچولوپشت شیشه ی اتاقم یخ زده!

اون هیچ وقت نفهمید گنجشک توی اتاقم چوبی بود!

حکایت بعضی ازماهاست...

خودمونونابود میکنیم واسه آدمای چوبی!کسانی که نه مارا می بینند ونه

صدامونو میشنون...!

[ دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:گنجشک, ] [ 12:17 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]

فکر کنم....

فکر کنم....

به بوی عطر تو حساسیت دارم

همین که در ذهنم می پیچد...

از چشمم

اشک می آید!

[ پنج شنبه 15 خرداد 1393برچسب:فکر کنم,,,,, ] [ 22:31 ] [ مهدی اسماعیلی ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد